تصویر آخر

گاه نوشته های من ! (مهران میرزایی) ...

تصویر آخر

گاه نوشته های من ! (مهران میرزایی) ...

کو چه- فریدون مشیری

کوچه 

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم 

شدم ان عاشق دیوانه که بودم 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید 

باغ صد خاطره خندید 

عطر صد خاطره پیچید: 

 

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم 

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم. 

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. 

من همه محو تماشای نگاهت. 

 

اسمان صاف و شب ارام 

بخت خندان و زمان رام 

خوشه ی ماه فرو ریخته در اب 

شاخه ها دست بر اورده به مهتاب 

شب وصحرا و گل و سنگ  

همه دل داده به اواز شباهنگ 

 

یادم امد تو به من گفتی: 

((از این عشق حذر کن! 

لحظه ای چند بر این اب نظر کن 

اب  ایینه ی عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است 

باش فردا که دلت با دگران است! 

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!)) 

 

با تو گفتم:((حذر از عشق!؟-ندانم 

سفر از پیش تو ؟؟ هرگز نتوانم 

نتوانم! 

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد 

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

تو به من سنگ زدی  من نه رمیدم نه گسستم...)) 

 

باز گفتم که:(( تو صیادی و من اهوی دشتم 

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم 

حذر ازعشق ندانم نتوانم!)) 

 

اشکی از شاخه فرو ریخت 

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت... 

 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید! 

 

یادم امد که: دگر از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم. 

نه گسستم نه رمیدم. 

 

رفت در ظلمت غم ان شب و شبهای دگر هم 

نه گرفتی دگر از عاشق دل ازرده خبر هم 

نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم.. 

بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم!! 

گناه دریا-فریدون مشیری

گناه دریا 

 

چه صدف هایی که به دریای وجود 

سینه هاشان ز گهر خالی بود! 

ننگ نشناخته از بی هنری 

شرم ناکرده از این بی گهری 

سوی هر درگهشان روی نیاز 

همه جا سینه گشایند به ناز... 

 زندگی -دشمن دیرینه ی من 

چنگ انداخته در سینه ی من 

روز و شب دارد با من سر جنگ 

هر نفس از صدف سینه ی تنگ 

دامن افشان گهر اورده به چنگ 

وان گهرها..همه کوبیده به سنگ!!

بی بال پریدن-قیصر امین پور

بی بال پریدن 

 

پرندگان را به دسته های مختلف تقسیم کرده اند. اما من گمان میکنم می شود همه ی پرندگان را به ۳ دسته تقسیم کرد:  

۱-پرندگانی که بال دارند وپرواز می کنند. 

۲-پرندگانی که بال دارند و پرواز نمی کنند. 

۳-پرندگانی که بال دارند ولی پرواز می کنند. 

پرندگان دسته ی اول و دوم را همه ی ما می شناسیم ولی پرندگان دسته ی سوم را کمتر کسی می شناسد: 

پرندگانی که بدون بال پرواز می کنند! 

پرندگانی که می خندند!  

پرندگانی که گریه می کنند! 

پرندگانی که فکر می کنند! 

پرندگانی که می نویسند! 

اری، تنها پرنده ای که بال ندارد ولی می تواند پرواز کند، انسان است البته نه پرواز با هواپیما. زیرا موش و خرگوش و فیل و شتر هم می توانند با هواپیما پرواز کنند.اگر اینطور باشد،سنگ و سنگ پشت هم می توانند پرواز کنند.البته با کلک مرغابی!(ان حکایت مرغابی ها و لاک پشت در کتاب فارسی دبستان که یادمان هست!) 

اما اینها که پرواز نیست. 

چون وقتی سوار بر هواپیما هستیم این هواپیماست که پرواز می کند،نه مسافران ان که مشغول خوردن چای و شیرینی هستند. 

شما کدام پرنده را می شناسید که در حال پرواز، جدول حل بکند؟ 

اما شاید بتوان گفت تنها انسانی که با هواپیما پرواز کرد، همان کسی بود که هواپیما را اختراع کرد،نه مسافرانی که خود را با کمربندهای ایمنی ، محکم به صندلی بسته اند.(باز هم داستان پرواز در کتابهای دبستان که یادمان هست!) 

پس منظور از پرواز انسان ، پرواز با هواپیما نیست، بلکه پرواز خود انسان است ان هم بدون بال، یعنی بدون بالی که دیده شود. با دو بال ظریف عقل و عشق.با دوبال لطیف خیال واحساس. 

انسان می تواند دو بال برای خود دست وپا کند وبا انها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم در انجا هم می ریزد،و پر فرشتگان  و حتی پر جبرئیل هم در انجا می سوزد. تا روی ناف قله ی قاف، تا زیر سایه ی بال سیمرغ، تا اغوش مهربان خدا... 

اگر خودش بخواهد و اگر دیگران بگذارند. 

اگر طوفان و باد بگذارند. اگر دام ودانه و صیاد بگذارند. 

اگر قفس ها و کرکس ها و هر کس های دیگر بگذارند. 

و قصه ی ما در این دفتر، قصه ی همین فرشتگان زمینی است که بال هاشان را با ارزوی پرواز سرشته اند. وسر نوشت پرواز را بر صحفه ی سفید بالهایشان نوشته اند. 

پرندگانی که دستی بر بالشان سنگ بسته  

پرندگانی با بالهای لاغر و خسته 

پرندگانی با بالهای زخمی و شکسته 

پرندگان مهاجری که از روستا به شهر می گریزند 

پرندگانی که به مدرسه ی شبانه می روند 

پرندگانی که با بالهای وصله دار پرواز می کنند 

پرندگانی که در حاشیه ی پیاده رو می خوابند  

و اما این قصه ها قصه نیست. شعر نیست.قطعه نیست.مقاله و گزارش وخاطره هم نیست...ولی چون مدتی در پیچ و خم کوچه پس کوچه های ذهنم با قصه ها و شعرهای دیگر همسایه بوده اند و با هم رفت وامد و گفت وگو داشته اند ، ممکن است رنگ و بویی از قصه و شعر هم به خود گرفته باشند.اینها در واقع همان((حرف های خودمانی)) است که ((در حاشیه ی)) ذهن ادم گرد و خاک می خورند. 

حرف های خودمانی که بر دل ادم سنگینی می کنند و تا انها را با کسی در میان نگذاری  دلت سبک نمی شود. 

نمی شود این حرف ها را به جرم اینکه نه شعر هستند و نه قصه ، در طاقچه ی ذهن پنهان کنیم تا غبار خاموشی و فراموشی روی انها بنشیند. 

مگر حرفی باید در ظرفی ، ان هم ظرف قالب های قراردادی شعر و قصه بگنجد تا بشود ان را بیان کرد؟ 

مگر باید همیشه اسمان را در چارچوب یک پنجره ببینیم؟ 

مگر همه ی تصویر ها را باید در چارچوب یک قاب تماشا کنیم؟ 

مگر همه ی تعبیرها را باید در چارچوب یک قالب بیاوریم؟ 

اگر حرف،حرف باشدمیرود وقالب مناسب خودش را پیدا می کند. 

اگر حرف از تارهای صوتی گلو برخیزد، تنها پرده ی گوش را به لرزه در می اورد. 

اما اگر حرف از تار وپود دل برخیزد،پرده ی دل را هم می لرزاند. 

شاید این حرف ها در قالب های قراردادی قرار نگیرند٬  

و شاید این حرف ها در قلب های قراردادی قرار نگیرند. 

اما خدا کند دست کم یکی از این حرف ها در قلب های بی قرار، جای گیرد. زیرا:: 

  ((در خانه اگر کس است   یک حرف بس است))  

لحظه ی دیدار-مهدی اخوان ثالث

                                 لحظه ی دیدار 

 

 

     لحظه ی دیدار نزدیک است. 

     باز من دیوانه ام مستم.       

     باز می لرزد دلم دستم. 

     باز گویی در جهان دیگری هستم. 

 

 

      های! نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ! 

      های!نپریشی صفای زلفکم را دست! 

      و ابرویم را نریزی دل!  

            ـ ای نخورده مست- 

             لحظه ی دیدار نزدیک است.  

علی شریعتی

چه اتشی!! 

چه اتشی!! 

اگر اب تمام اقیانوسهای عالم را بر ان می ریختند 

زبانه هایش ارام نمی گرفت. 

خیلی پیش رفتم... 

خیلی... 

مرگ و قدرت 

شانه به شانه ام امدند

                

                             گفتاری از علی شریعتی